
۳۵۸روز از سال گذشته ۲۸ روز تا عید مونده
این جمله ای بود که روزهای آخر هر سال روی تخته سیاه می نوشتیم ....
هر روز که مدرسه می رفتیم امکام نداشت که این جمله باز نویسی نشه با تاریخ های جدید....
برنامه عید ازخیلی وقت پیش ریخته شده بود ...
خانه دریا آخر دنیا بود ... همه چیز به دوچرخه سواری تو شهرک یا اگر می تونستیم چرخیدن با ماشین بزرگترها (یا به صورت ماشین کش رفتنی یا با هزار تا منت برای یک دور چرخیدن ) ...
بهترین لباسهامون رو آماده می کردیم برای این روزها و چرخیدین توی جونهای بزرگتر از خودمون ...
تازه من یک زحمت دیگه هم داشتم چون چاق بودم از بهمن رژیم می گرفتم تا تو فروردین بتونم حرفی برای گفتن داشته باشم ...
همیشه سر سفره هفت سین باید همه خانواده دور هم جمع می شدیم اونم توی خونمون و بعدش ۱۳ روز آزادی از همه چیز....
۳۵۸روز از سال گذشته ۲۸ روز تا عید مونده
این جمله ای هستش که هر روز با خودمون تکرار می کنیم .....
از لحظه ای که بیدار بشیم (اگر تونسته باشیم به خواب بریم )....
برنامه عید اصلا وقت نشد که چیده بشه ...
هنوز انقدر جنس تو انبار هست که حتما باید فروخته شه ....
هنوز حسابها جمع نشده .....
هنوز کار ها اصلا به سامان نرسیده ...
رییس شرکت مرجع عوض شده از حالا به حالت آماده باش منتظر عواقبش باش ...
عید هم گرانترین و دورترین سفر را باید رفت (هیچ وقت این کار انجام نشد )....
همیشه آخرش تهران هستیم و در خدمت شما ...
ولی حالا می فهمم که چرا بزرگترها در اون دوران اصلا مثل ما خوشحال نبودند .....
برعکس تو که ازاومدن عید احساس نارضایتی میکنی ،من خیلی خوشحالم.چقدر دنیای ادما باهم فرق میکنه.جالبه نه!!!