یک موش خیلی چاقی بود که تو یه سینمایی زندگی می کرد.....
این موش خیلی میوه های مختلفی رو خورده بود به خاطر همین خیلی چاق شده بود ....
ولی یک از روزهای بهاری که که رفته بود بیرون از محل زندگیش یک میوه عجیب دید ....
از یکی پرسید این چه میوه ای هستش گفت
ازگیل ...
خلاصه ۱۴ روز از بهار گذشت و برای اولین بار این موش چاق با ازگیل و طعم گس و خوش مزش آشنا شد ....
آقا موش قصه ما دیگه هیچ میوه ای جز ازگیل رو دوست نداشت....
دبگه آقا موش ما خیلی خوشحال بود ...
اما ....
روزها گذشت و ازگیل یواش یواش دیگه به آقا موشه نساخت آخه همش ازگیل فکر می کرد آقا موشه میوه های دیگه هم دوست داره ....
آقا موشه بارها و بارها و بارها گفت من دیگه هیچ میوه ای رو دوست ندارم ولی ...
خلاصه انقدر این ازگیل با آقا موشه کلنجار رفت تا اینکه به دوست چاقش حساسیت داد ....
می دونید حالا این آقا موشه ازگیل دیگه نمی تونه بخوره و تنها توی سینمای متروک و دور افتادش زندگی می کنه و ....