خیلی تحت فشارم تا تردید کنم ٬ شاید تردید هم کردم ٬ یاد حرفهای یکی از دوستانم (هاله) می افتادم ٬ در شرایط مساوی بخشش رو پیشه کرده بود ٬ شاید در شرایط بدتر ٬ وقتی پرسیدم چطور توانستی ؟!؟!؟ خیلی جالب گفت : حالا باهم هستیم و می دونه که من براش بهترینم (من برداشتم رو از حرف نوشتم ) ٬ اما بخشش ٬ قدرتی بی پایان که من ازش تهی هستم ٬ راستش اصلا نمی دونم چی رو باید می بخشیدم ؟ ٬ شاید هیچی رو ٬ ولی در تنهایی روزهای خوشیم ٬ به این فکر می کردم که ٬ قبلا خیلی خوشتر بودم ٬ ولی خوشی رو از دست دادم ٬ و با همه نظرات کوبنده ٬پیغامهای کوتاه کوبنده تر ٬ خوانواده غریب دوست ٬ من تردید نکردم ٬ خیلی احمقانه پافشاری می کنم ٬ چرا؟؟؟؟ ٬ خوب چون من در حماقتم موندم ٬ از همون زمان که در جمعشان احمق فرض شده بودم ٬ اما دوری ٬ این واژاه ناپسند بسیار پسندیده ٬ حداقل این امکان رو به من داد که بفهمم که عمق فاجعه احساسیم چقدر زیاد بود ٬ شاید غرق شده بودم ٬ هنوز هم بسختی نفس می کشم ٬ اگر کمی دیرتر دور می شدیم ٬ حتما خیلی دیر شده بود ٬ باید می دانست که من اگر هم بهترین نبودم ولی عاشق ترین بودم ٬ و اگر این نکته را میدانست ٬ قدر زمانهای گذشته را می دانست ٬ همه می گن د که این من هستم که اشتباه می کنم ولی هیچکس نمیگه که چرا او اشتباه کرد؟؟؟ آیا ارزش زمانهایی رو که گذشت انقدر ساده و کودکانه آدمها پایمال می کنند ؟؟؟
نه ٬ به همتون می گم من توانایی فراموش کردن مسائل رو ندارم ٬ نه ٬ من توان خانم هاله (شاید هم اعتماد بنفس بالا) رو ندارم .
همه ( خانم کانادایی ٬ آقای آلمانی ۲٬ آقای کانادایی ٬ خانم هاله ٬خانم کوچولوی دیونه ٬ مادر خانم ٬ بخصوص پدر گرامی و ....) به من به چشم یک ظالم نگاه می کنند .... ولی آیا هیچکدوم فهمیدن بر من چه گذشت ٬ می گذرد ٬ خواهد گذشت ....
من بدون تقصیر ظالم شدم ٬ حالا هم با همه تردید و دودلی که داشتم می دونم که ارزش من در همین حد بود که گذشت ... شاید من شاه نیستم ٬ من مجنونم ....
من می خواهم مجنون بمونم .... لااقل صداقت داشته باشم .... لیلی صفت بودن در توان من نیست ... شاه هم ....
سلام....یه چیزی می گم شما به حساب شوتی بیش از حد من بزار...من هی چی از حرفای شما در نو شتتون(تردید)نوفهمیدم...اگه خواستی بیا تو وبلاگم
دلم تنگه . خیلی زیاد هیچ کسی نیست که منو بفهمه.
نمی دونم شاید واقعا کارام خیلی غیر قابل فهمه.
نمی دونم شاید باید دوباره برگردم به خودم.
و مثه همیشه ، برم تو غار تنهایی و روی دیوارهای اون یادگاری بنویسم.
اگه دقیقا ندونمم یه کم می دونم چه خبره! چی فکر می کنی چی حس می کنی! به چشم ظالم بهت نگاه نمی کنم! بقیشو اگه بخوای به خودت می گم!!
کوچکتر که بودم خیلی از کارهای آدمها برام عجیب بود...حالا که بزرگتر شدم می فهمم که شاید من هم اگر به جای اونها بودم همین کار را می کردم.........هیچ کس جای ما نیست........پس بهترین تصمیم را ما می گیریم.......
من دیگه شدم دوست صمیمیت.می خوام کاری رو بکنم که معلم دیکتت نتونست بکنه.سام عزیز: خا نواده اینجوریه نه خوانواده.این خیلی مهمه اخه عزیزم!