مهم نیست ....


فصل اول : کار ....

خیلی مهم نیست که شریک اومده .....
خیلی مهم نیست که رقیب داره جاشو از دست می ده ....
خیلی مهم نیست که مشتری سرور خریده .....
خیلی مهم نیست که حساب لب مرزه ....
خیلی مهم نیست که دیونه اصلا تخفیف نمی ده ....
خیلی مهم نیست که می خواد دویست هزار بخوره ....
خیلی مهم نیست که بته جقه به عدد لطف داره ....
فصل دوم  : زندگی ....
خیلی مهم نیست کاوه اینا فردا میرن ....
خیلی مهم نیست که نیما رفت ....
خیلی مهم نیست که من موندم بی حس .....
خیلی مهم نیست که اون ٬ همه حدود رو ٬ روزهای آخری شیکوند....
خیلی مهم نیست که گروه سنی معروف همشون یک تختشون کمه .....
خیلی مهم نیست که دارم می ترکم ....
خیلی مهم نیست که قرار شد تولدم رو در کنسرت اندی جشن بگیرم .....
فصل بی ربط : وبلاگ ....
خیلی مهم نیست که چرا دوباره اینارو نوشتم ...
خیلی مهم نیست که اصلا وبلاگ چرا می نویسم .....
خیلی مهم نیست که اصلا کسی نوشته ها مو می خونه یا نه




مهم اینه که .........

. The quick brown fox jumps over the lazy dog

طبق دستور استاد و یکی دو تا دیگه از دوستان دوبار وبلاگم رو می نویسم ٬البته با یک تفاوت و اونم اینکه دیگه هیج مطلب خصوصی توش نمی نویسم و فقط مطالب جالبی که بهش بر خورد می کنم رو برا تون می نویسم ٬
برای شروع خواهش می کنم صفحه اول Microsoft Word رو باز کنید و جمله زیر رو توش تایپ کنید....
 (rand (200,99=
و بعد دگمه enter رو فشار بدید.....

خوب چی می بینید؟

شاید نوعی خدا حافظی ....

نبود شریک در روز هایی که هر سال در این روزها حجم کار چند برابر می شه برای من خیلی تجربه جالبی هست ٬ مخصوصا که اگر همکارانت یکعده آدم بی دقت باشند ٬ به ازا هر کاری که انجام می شه من باید یکبار دیگه انجام بدم تا اشتباهات اونا جبران بشه ....
توی این گیر و دار که کلی گرفتاری دارم (با تی تی حرف زدن و ندرتا اگر بتونی نتیجه بگیری خودش کلی انرژی می بره) باید مواظب همه کارها و غیره باشم ....
البته ناگفته نمونه که شریک خیلی وقت بود جایی نرفته بود و یک جورایی حق داره دو پروسسوری با مولتی متر عمل کنه .....
خلاصه امروز تصمیم گرفتم با بچه ها برم تاج محل تا یکمی اونجا با اونا باشم و استراحتی به مغز خستم بدم .....
اما امان از یکسری ریز نگاه که بین یک دوست و یک غریبه رد و بدل شد ....
همه چیز به هم خورد ....
دیگه واقعا همه چیز به هم خورد ....
فقط دوست ٬ دوست می مونه و نه بیشتر ....
من هم که توانم کمه با اجاره سفرمو جدا می کنم تا همه به خوبی و خوشی راحت باشیم ....
اگر بار گران بودیم ......
داستان موش و ازگیل هم دیگه تموم شد ....
به نظر شما خیلی بد می شه اگر این آخرین باری باشه که توی این وبلاگ می نویسم ....

موش و ازگیل

یک موش خیلی چاقی بود که تو یه سینمایی زندگی می کرد.....
این موش خیلی میوه های مختلفی رو خورده بود به خاطر همین خیلی چاق شده بود ....
ولی یک از روزهای بهاری که که رفته بود بیرون از محل زندگیش یک میوه عجیب دید ....
از یکی پرسید این چه میوه ای هستش گفت ازگیل ...
خلاصه ۱۴ روز از بهار گذشت و برای اولین بار این موش چاق با ازگیل و طعم گس و خوش مزش آشنا شد ....
آقا موش قصه ما دیگه هیچ میوه ای جز ازگیل  رو دوست نداشت....
دبگه آقا موش ما خیلی خوشحال بود ...
اما ....
روزها گذشت و ازگیل یواش یواش دیگه به آقا موشه نساخت آخه همش ازگیل فکر می کرد آقا موشه میوه های دیگه هم دوست داره ....
آقا موشه بارها و بارها و بارها گفت من دیگه هیچ میوه ای رو دوست ندارم ولی ...
خلاصه انقدر این ازگیل با آقا موشه کلنجار رفت تا اینکه به دوست چاقش حساسیت داد ....
می دونید حالا این آقا موشه ازگیل دیگه نمی تونه بخوره و تنها توی سینمای متروک و دور افتادش زندگی می کنه و ....

دوست ؟؟؟؟؟

چرا کسی ٬ کسی رو دیگه دوست نداره؟