پراکنده های بی معنی...


برای رسیدن به رهایی چه باید کرد ؟
برای رسیدن به احساس خوشحالی چه باید کرد؟
برای فهمیدن لحظات چه باید کرد؟
برای شریک کردن دیگران  در خوشیها چه باید کرد ؟
برای فهمادن احساسات چه باید کرد ؟
برای گریز از اندیشه بد چه باید کرد؟
برای پاک کردن اندیشه های بد دیگران چه باید کرد؟

من زنده هستم پس هنوز باید تلاش کنم برای رهایی ....
 من می توانم دیگران را خوشحال کنم پس خوشحالم...
لحظات را می توان قرض گرفت ٬ دزدید ٬ قرض داد یا از دست داد ... تو با خواندن مطالبم لحظات خود را به من قرض می دهی ....
برای چشیدن مزه خوشی باید حتما دیگران رو خوش کرد ... شاید کسی باشد در کنار شما که لباس سال نو نداشته باشد و شاید کسی باشد که لباسهای بسیار داشته باشد ولی توان  استفاده نداشته باشد و ....
هیچ گاه سعی نکن احساسات را به دیگران بفهمانی چون یا متوجه نمی شوند یا اگر بشوند ارزشش را نخواهند دانست ... اگر توانی داشتی فقط احساس رو منتقل کن ....
اندیشه بد جزیی از وجود ما شده صجبتی نباید در این رابطه کرد چون همه این مسئله رو دوست دارند کتمان کنند و حرفی در این رابطه نزنند...

کسانی که مرا می شناسند می دانند که من اصلا آدم افسرده ای نیستم ولی مطالب بی ربط بالا را  نوشتم نمی دونم چه حسی در وجودم بود که اینها رو نوشتم .....

۳۵۸روز از سال گذشته ۲۸ روز تا عید مونده


۳۵۸روز از سال گذشته ۲۸ روز تا  عید مونده
این جمله ای بود که روزهای آخر هر سال روی تخته سیاه می نوشتیم ....
هر روز که مدرسه می رفتیم امکام نداشت که این جمله باز نویسی نشه با تاریخ های جدید....
برنامه عید ازخیلی وقت پیش ریخته شده بود ...
خانه دریا آخر دنیا بود ... همه چیز به دوچرخه سواری تو شهرک یا اگر می تونستیم چرخیدن با ماشین بزرگترها (یا به صورت ماشین کش رفتنی یا با هزار تا منت برای یک دور چرخیدن ) ...
بهترین لباسهامون رو آماده می کردیم برای این روزها و چرخیدین توی جونهای بزرگتر از خودمون ...
تازه من یک زحمت دیگه هم داشتم چون چاق بودم از بهمن رژیم می گرفتم تا تو فروردین بتونم حرفی برای گفتن داشته باشم ...
همیشه سر سفره هفت سین باید همه خانواده دور هم جمع می شدیم اونم توی خونمون و بعدش ۱۳ روز آزادی از همه چیز....

۳۵۸روز از سال گذشته ۲۸ روز تا  عید مونده
این جمله ای هستش که هر روز با خودمون تکرار می کنیم .....
از لحظه ای که بیدار بشیم (اگر تونسته باشیم به خواب بریم )....
برنامه عید اصلا وقت نشد که چیده بشه ...
هنوز انقدر جنس تو انبار هست که حتما باید فروخته شه ....
هنوز حسابها جمع نشده .....
هنوز کار ها اصلا به سامان نرسیده ...
رییس شرکت مرجع عوض شده از حالا به حالت آماده باش منتظر عواقبش باش ...
عید هم گرانترین و دورترین سفر را باید رفت (هیچ وقت این کار انجام نشد )....


همیشه آخرش تهران هستیم و در خدمت شما ...

ولی حالا می فهمم که چرا بزرگترها در اون دوران اصلا مثل ما خوشحال نبودند .....



آرامش


هر روز به امید آرامش از خواب بیدار می شم ....
شاید در پس یک روز خوب و موفق کاری آرامشی دل انگیز وجود داشته باشه ....
شاید در یک روز تعطیل بعد از استراحتی کا مل آرامشی رخوت انگیز وجود داشته باشه ....
شاید پس از مسافرتی رویایی آرامشی روح افزا وجود داشته باشه ....
شاید پس از کمک به یک همنوع آرامشی غرور انگیز وجو داشته باشه ....
شاید پس از پایان موفقیت آمیز یک پروژه درسی آرامشی طرب انگیز وجود داشته باشه ....
شاید .....
اما آیا هیچ وقت زمانی که اسمی از عشق و احساس به میان می آید آرامشی وجود دارد؟؟؟

بالا پایین

دوستی دارم که زمانی همه حسادت زندگیش رو می کردند وقتی من توانایی داشتن ماشین رو نداشتم اون بهترین ماشینها رو سوار می شد ٬ همیشه به من می گفت آدم باید تو رستورانهای گرانقیمت غذا بخوره تا بفهمه با دیگران هیچ فرقی نداره ٬ لباسهایی که می پوشید واقعا بهترین بود . اما روزگار این دوستم رو هم امان نداد ٬ پدرش دچار مشکل در کار شد و چنان پیچید به هم زندگیشون که نه تنها هرچی داشت داد هر چی هم در آینده ممکن بود داشته باشه داد ولی غرورشو حفظ کرد و پایدار موند . واقعا امروز  بعد از گذر مسیر تلخ زندگی حالا که یه  کوچولو به سرو سامان رسیده به خاطر چند چیز بهش تبریک میگم:
۱- خرید ماشین
۲- حمایت از پدرش تا تمام توان (نه با تمام توان چون واقعا از توانشم بیشتر بود)
۳- غرورش
۴- هیچکس جز من و خانوادش نفهمیدیم چه سخت بهش گذشت


این آرش آدامس خرسی بد بو داره می خوره خفم کرد به خدا دیگه تمرکزمو از دست دادم .
خدا روشکر قورتش داد.